ثبت نام در سیستم پرداخت به ازاء کلیک تبلیغات گستر تو را من چشم در راهم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
تو را من چشم در راهم

 خانمی در زمین گلف مشغول بازی بود. ضربه ای به توپ زد که باعث پرتاب توپ به درون بیشه زار کنار زمین شد. خانم برای پیدا کردن توپ به بیشه زار رفت که ناگهان با صحنه ای روب رو شد.

قورباغه ای در تله ای گرفتار بود. قورباغه حرف می زد! رو به خانم گفت؛ اگر مرا از بند آزاد کنی، سه آرزویت را برآورده می کنم.

خانم ذوق زده شد و سریع قورباغه را آزاد کرد. قورباغه به او گفت؛ نذاشتی شرایط برآورده کردن آرزوها را بگویم. هر آرزویی که برایت برآورده کردم، ?? برابر آنرا برای همسرت برآورده می کنم!

خانم کمی تامل کرد و گفت؛ مشکلی ندارد.

 

آرزوی اول خود را گفت؛ من می خواهم زیباترین زن دنیا شوم.

قورباغه به او گفت؛ اگر زیباترین شوی شوهرت ?? برابر از تو زیباتر می شود و ممکن است چشم زن های دیگر بدنبالش بیافتد و تو او را از دست دهی.

خانم گفت؛ مشکلی ندارد. چون من زیباترینم، کس دیگری در چشم او بجز من نخواهم ماند. پس آرزویش برآورده شد.

بعد گفت که من می خواهم ثروتمند ترین فرد دنیا شوم. قورباغه به او گفت شوهرت ?? برابر ثروتمند تر می شود و ممکن است به زندگی تان لطمه بزند.

خانم گفت؛ نه هر چه من دارم مال اوست و آن وقت او هم مال من است. پس ثروتمند شد.

آرزوی سومش را که گفت قورباغه جا خورد و بدون چون و چرایی برآورده کرد.

خانم گفت؛ می خواهم به یک حمله قلبی خفیف دچار شوم!

نکته اخلاقی: خانم ها خیلی باهوش هستند. پس باهاشون درگیر نشین.

قابل توجه خواننده های مونث؛ اینجا پایان این داستان بود. لطفاً ادامه مطلب را ببندید و برید حالشو ببرید.

.

..

.

.

..

.

 

.

.

.

.

.

.

.

.

.

.

مرد دچار حمله قلبی ?? برابر خفیف تر از همسرش شد.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  سه شنبه 87/8/7ساعت  10:3 صبح  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    بعضی وقتها دلت می خواهد چیزی بنویسی یا بگویی ولی نمی توانی آنطور که باید و شاید حق مطلب را اداکنی نوشته ای بدستت می رسد یا مطلبی را می خوانی می بینی این همان حرف دل توست که به بهترین وجه بیان شده است این شعر را در وبلاگ یکی از دوستان عزیز بنام لئون دیدم حیفم آمد که آنرا در وبلاگ خود بری خودم ذخیره اش نکنم.

    حرامیان، حرامتان
    به جبهه ها، رشادتم
    به سالها اسارتم
    خنده ی صبح و شامتان
    حرامیان، حرامتان
    اشک دو چشم رهبرم
    خون چکیده از سرم
    شهد شده به کامتان
    حرامیان، حرامتان
    داس عدو به گردنم
    شخم عدو بر بدنم
    گندم بی همتتان
    حرامیان، حرامتان
    ماهی شط خون چه شد؟
    عشق چه شد؟ جنون چه شد؟
    دور شده ز کامتان
    حرامیان، حرامتان
    عبد چه شد؟ خدا چه شد؟
    دیانت و رضا چه شد؟
    گسیخته لجامتان
    حرامیان، حرامتان
    هم نفس آه که شد؟
    یوسف صد چاه که شد؟
    پله و نردبانتان
    حرامیان، حرامتان
    همسفران هم نفس
    پریده از کنج قفس
    مرغ هوس به بامتان
    حرامیان، حرامتان
    جبهه به خون کشیده شد
    حنجره بس دریده شد
    طراوت کلامتان
    حرامیان، حرامتان
    راهی صد کمین که شد؟
    معبر روی مین که شد؟
    معبر زیر گامتان
    حرامیان، حرامتان
    خانه ام افروخته شد
    بام به کف دوخته شد
    امنیت خانه ی تان
    حرامیان، حرامتان
    کشته ی صد پاره که شد؟
    به خصم دون چاره که شد؟
    دوامتان، دوامتان
    حرامیان، حرامتان
    برف من و بام شما
    درد من و دام شما
    وسعت بام و دامتان
    حرامیان، حرامتان
    خنده به اشک مادرم
    نمک به زخم همسرم
    مادرتان، همسرتان
    حرامیان، حرامتان

    زنده یاد ابوالفضل سپهر...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 87/8/6ساعت  5:0 عصر  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()


    این آقا داماد 28 ساله در روستایی در فومن، در راستای اجرای سفت و محکم سنت پیامبر اسلام، با یک تیر دو2 نشان زد و در یک عمل انتحاری دو2 دختر 24 و 27 ساله را به عقد خودش درآورد !

    البته حرف و حدیثهای فراوانی وجود داره که چطوری شد که اینطوری شد !!! ولی گویا عروس بزرگه (همان 27 ساله) با این آقا داماد، گویا چند مدتی دوست بودند، پس از مدتی که خانواده محترم داماد از این ماجرا بی خبر (به روایتی مخالف) بودند، دختر 24 ساله‌ای را انتخاب می کنند و داماد بیچاره ! را بر سر 2دوراهی قرار می دهند.

    پس از کش و قوسهای فراوان و تهدید عروس بزرگه مبنی بر خودکشی این برادر ارجمند نیز که زیاد از این دوراهی بدش نمی‌آمد، حل مشکل را بر عهده 2 تا عروس خانم می گذارد تا با هم به توافق برسند که کدامشون زن این آقا بشه !

    بانوان محترمه هم، هر دو به این نتیجه می رسند که 2هر دو به عقد این فرد در بیایند و...



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  دوشنبه 87/8/6ساعت  1:58 عصر  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    تو را من چشم در راهم شبا هنگام

    که می گیرند در شاخ «تلاجن» سایه ها رنگ سیاهی

    وزان دل خستگانت راست اندوهی فراهم؛

    تو را من چشم در راهم.

    شبا هنگام ، در آن دم که بر جا، درّه ها چون مرده ماران خفتگان اند؛

    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سر و کوهی دام.

    گرم یاد آوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم؛

    تو را من چشم در راهم .

                                                                «نیما یوشیج»

                                                     



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/2ساعت  9:40 عصر  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    نمی دانم پس از مرگم چه خواهد شد
    نمی خواهم بدانم کوزه گر از خاک اندامم چه خواهد ساخت
    ولی بسیار مشتاقم
    که از خاک گلویم سوتکی سازند
    گلویم سوتکی باشد به دست طفلکی گستاخ و بازیگوش
    و او یکریز و پی در پی
    دم گرم خموشش را در گلویم بفشارد
    وخواب خفتگان خفته را آشفته تر سازد
    بدین سان بشکند دائم
    سکوت مرگبارم را



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/2ساعت  9:35 عصر  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    آن روز یکی از گرم ترین روزهای فصل خشکسالی بود و تقریباً یک ماه بود که رنگ باران را ندیده بودیم، پرندگان یکی یکی از پا درمی آمدند و محصولات کشاورزی همه از بین رفته بودند، گاوها دیگر شیر نمی دادند، نهرها و جویبارها همه خشک شده بودند و همین خشکسالی باعث ورشکستگی بسیاری از کشاورزان شده بود. هر روز شوهرم به همراه برادرانش به طرز طاقت فرسایی آب را به مزارع می رساندند، خوب البتّه این اواخر تانکر آبی خریداری کرده بودیم و هر روز در محل توزیع آب، آن را از جیره مان پر می کردیم. اگر به زودی باران نمی بارید، ممکن بود همه چیزمان را از دست بدهیم و در همان روز بود که درس بزرگی از همیاری گرفتم و با چشمان خود شاهد معجزه ای بودم.

    وقتی در آشپزخانه مشغول تهیّه ی ناهار برای شوهر و برادر شوهرهایم بودم"بیلی" پسر 6 ساله ام را در حالی که به سمت جنگل می رفت دیدم. او به آسوده خیالی یک کودک خردسال نبود. طوری قدم برمی داشت مثل این که هدف مهمی دارد. من فقط پشت او را می دیدم امّا کاملاً مشخص بود که با دقّت بسیار راه می رود و سعی می کند تا جای ممکن تکان نخورد. هنوز چند دقیقه ای از ناپدید شدنش در جنگل نگذشته بود که با سرعت به سمت خانه برگشت. من هم با این فکر که هر کاری که انجام می داده دیگر تمام شده به درون خانه برگشتم تا ساندویچ ها را درست کنم. لحظه ای بعد او دوباره با قدم هایی آهسته و هدفمند به سمت جنگل رفت و این کار یک ساعت طول کشید. با احتیاط به سمت جنگل قدم برمی داشت و بعد با عجله به سمت خانه می دوید. بالاخره کاسه ی صبرم لبریز شد، دزدکی از خانه بیرون رفتم و او را تعقیب کردم. خیلی مراقب بودم که مرا نبیند. چون کاملاً مشخّص بود کار مهمی انجام می دهد و نمی خواستم فکر کند او را کنترل می کنم. دست هایش را دیدم که فنجانی کرده و در مقابل خود نگه داشته بود، خیلی مراقب بود تا آبی که در دستانش قرار داشت نریزد. آبی که شاید بیشتر از 2 یا 3 قاشق نبود.

    هنگامی که دوباره به جنگل رفت، دزدکی به او نزدیک شدم، تیغ ها و شاخه های درختان با صورت او برخورد می کردند، اما هدف او خیلی خیلی مهم تر از این بود که بخواهد منصرف شود. هنگامی که خم شدم تا ببینم او چه کار می کند، با شگفت انگیزترین صحنه در عمرم مواجه شدم؛ چند آهوی بزرگ در مقابل او ظاهر شدند، سپس بیلی به سمت آن ها رفت. دلم می خواست فریاد بکشم و او را از آن جا فراری دهم اما از ترس نفسم بند آمده بود. بعد قوچی بزرگ را با شاخ هایی که نشان از مهارت خالق مطلق داشت، دیدم که به طرز خطرناکی به بیلی نزدیک شده بود، امّا به او صدمه ای نزد. حتّی هنگامی که بیلی دو زانو روی زمین نشست. تکان هم نخورد. روی زمین بچه آهویی افتاده بود و معلوم بود که از گرما و کم شدن آب بدن رنج می برد. بچه آهو سر خود را با زحمت بسیار بالا آورد تا آبی را که در دستان پسرم بود لیس بزند. وقتی آب تمام شد و بیلی بلند شد تا با عجله به سمت خانه برگردد، خودم را پشت یک درخت پنهان کردم تا مرا نبیند. هنگامی که به سوی خانه و به سمت شیر آبی که آن را مسدود کرده بودم می رفت، او را دنبال کردم. بیلی شیر آب را تا آخر باز کرد و قطره ها آرام آرام شروع به چکیدن کردند و او همان جا، در حالی که آفتاب به پشت او شلاق می زد، دو زانو نشست و منتظر ماند تا قطره های آبی که به آهستگی می چکیدند، دست های او را پر کند.

    حالا موضوع برایم روشن شده بود. به خاطر آب بازی با شلنگ آب در هفته ی گذشته و سخنرانی مفصّلی که درباره اهمیّت صرفه جویی در مصرف آب از من شنیده، کمک نخواسته بود. تقریباً بیست دقیقه طول کشید تا دستان او پر از آب شد، وقتی که بلند شد و می خواست به جنگل برگردد، من درست در مقابل او بودم در حالی که چشمان کوچکش پر از اشک شده بود فقط گفت: من آب را هدر ندادم و به مسیر خود ادامه داد. من هم با یک دیگ کوچک آب که از آشپزخانه برداشته بودم به او پیوستم. هنگامی که رسیدیم، عقب ایستادم و به او اجازه دادم بچه آهو را به تنهایی سیراب کند، زیرا این کار او بود و خودش باید تمامش می کرد. من ایستادم و مشغول تماشای زیباترین صحنه زندگی ام یعنی سعی و تلاش برای نجات جان دیگری شدم. وقتی قطره های اشک از صورتم به زمین می افتادند، ناگهان قطره ها، بیشتر و بیشتر شدند. به آسمان نگاه کردم، گویی خود خداوند بود که با غرور و افتخار می گریست.

    بعضی ها شاید بگویند که این فقط یک اتفاق بوده و این گونه معجزات اصلاً وجود ندارند و یا شاید بگویند گاهی اوقات باید باران ببارد. من نمی توانم با آن ها بحث کنم، حتّی سعی هم نمی کنم. تنها چیزی که می توانم بگویم این است که باران، مزرعه ما را نجات داد. درست مثل عمل پسر بچه ای کوچک که باعث نجات جان یک آهو شد !


    این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال شده جایی نشسته باشید و یک دفعه دلتان بخواهد برای کسی که دوستش دارید، کاری نیک انجام دهید؟
    این شیوه ی خداوند است! او با شما صحبت می کند و می خواهد شما با او حرف بزنید. آیا تا به حال مستاصل و تنها شده اید، طوری که هیچ کس نباشد تا با او حرف بزنید؟
    این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال اتفاق افتاده که به کسی فکر کنید که مدّت هاست از او خبری ندارید سپس، بعد از مدّتی کوتاه او را ببینید یا تماس تلفنی از جانب او داشته باشید؟
    این شیوه ی خداوند است! آیا تا به حال چیز خارق العاده ای را بدون این که آن را درخواست کرده باشید دریافت کرده اید در حالی که توانایی پرداخت هزینه آن را نداشته اید؟
    این شیوه ی خداوند است! او از خواسته قلبی ما خبر دارد. آیا فکر می کنید این متن را تصادفی خوانده اید؟ نه این طور نیست. و اکنون این خداوند است که در قلبتان حضور دارد!

    به خداوند نگویید که چقدر توفان مشکلات شما بزرگ و سهمگین است... به توفان بگویید که خدای شما چقدر بزرگ و توانا است.
     

    منبع : مجله موفقیّت



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  پنج شنبه 87/8/2ساعت  9:19 صبح  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    هنر وبلاگ نویسی را از ادیسون بیاموزیم !
     

    بی‌شک توماس ادیسون یکی از بزرگترین و سخت کوش ترین مخترع های جهان است و اختراعات او در عصر حاضر و بر زندگی امروزی ما تاثیرات بسیاری گذاشته است و خیلی از چیز هایی که امروزه از آنها استفاده می‌کنیم را به نوعی مدیون توماس آلوا ادیسون و مخترعانی امثال او هستیم، حتی وبلاگ نویسی! او اختراعات بسیار زیادی کرد که یکی از مهمترین آنها لامپ روشنایی است. در زیر یازده نقل قول از ادیسون و اینکه چه طور می‌شود از آنها در وبلاگ نویسی استفاده کرد آمده است که خواندنش خالی از لطف نیست.

    ?- با یک نیاز شروع کنید:

    "من هرگز چیزی را قبل از اینکه فکر کنم چه فایده هایی می‌تواند برای مردم داشته باشد اختراع نکردم. فکر کردم جهان چه چیزی نیاز دارد و سپس به اختراع پرداختم"
    هیچ وبلاگی موفق نمی‌شود مگر چیزی را عرضه کند که مردم به آن نیاز داشته باشند. آن چیز می‌تواند در زمینه های مختلف باشد حتی جوک و بازی هم جزو نیاز های مردم برای سرگرم شدن محسوب می‌شوند. اگر چیزی عرضه کنید که به درد هیچ کس نخورد طبیعی است که هیچ کس سراغتان نخواهد آمد. فکر کنید مردم چه می‌خواهند سپس انجامش دهید.

    ?- گول نخورید:
    "مشغول بودن همیشه به معنی مفید بودن نیست، کار واقعی وقتی مشخص می‌شود که نتیجه‌ی خوبی بدهد و برای گرفتن نتیجه خوب چیز هایی از قبیل برنامه ریزی، هماهنگی، ذکاوت، شجاعت و… لازم است. با تظاهر کردن چیزی درست نمی‌شود."
    خیلی راحت می‌توانید وقتتان را به عنوان یک وبلاگ نویس فعال به هدر دهید. غرق کار هایی می‌شوید که به نظر مهم می‌آیند ولی فقط وقت و پولتان را از شما می‌گیرند و در عوض چیزی بهتان نمی‌دهند. سعی کنید با دید باز مسائل را بررسی کنید و دنبال چیزی بروید که در آینده چیزی برایتان بیاورد.

    ?- سخت کوش و صبور باشید:
    "صبر و شکیبایی کلید موفقیت است فقط باید به آن ایمان داشته باشید."
    اگر واقعآ چیز خوبی عرضه کنید مردم شما را پیدا خواهند کرد، باید صبر داشته باشید. شما تلاش می‌کنید و مطالب خوب آماده می‌کنید بعد صبر می‌کنید تا موتور های جستجو شما را ایندکس کنند و مردم با وبلاگتان آشنا شوند و به شما اعتماد کنند و… گوگل هم از روز اول میلیون ها بازدید روزانه نداشت!

    ?- تلاش یک الزام است:
    "نبوغ یک درصد ذاتی و نود و نه درصد به دست آوردنی است."
    اینکه یک ایده‌ی ناب داشته باشید تازه اول راه است. برای اینکه آن ایده‌ی بزرگ را به یک موفقیت بزرگ تبدیل کنید باید زحمت زیادی بکشید. گوگل چهار سال بعد از یاهو و بیست و یک سال بعد از مایکروسافت تاسیس شد!

    ?- شکست شما را به موفقیت نزدیک‌تر می‌کند:
    "من شکست نخوردم بلکه ده هزار راه اشتباه را پیدا کردم."
    هر پستی که می‌نویسید، هر راه و ابزاری که برای تبلیغ وبلاگ خود استفاده می‌کنید باعث با تجربه تر شدن شما می‌شود. هر راهی یاد می‌گیرید که اشتباه است شما را یک پله به پیدا کردن راه درست نزدیک تر می‌کند. راه های مختلف را امتحان کنید تا به موفقیت برسید.

    ?- ما توانایی انجام کار های فوق العاده را داریم:
    "اگر ما به اندازه‌ی توانمان تلاش کرده بودیم الان خیلی خیلی شگفت زده تر بودیم."
    با "نمی‌شود" و "من نمی‌تونم" خودتان را اسیر نکنید. شما چیزی در سر دارید که هیچ کس دیگر ندارد و یکتا است. فقط راه درست استفاده از آن را پیدا کنید و همانی باشید که برایش ساخته شده‌اید ، خودتان خواهید دید.

    ?- گاهی شکست شروع موفقیت است:
    "فقط چون چیزی کاری که شما ازش می‌خواهید را انجام نمی‌دهد به این معنی نیست که به درد نخور است."
    یکی از مزیت های وبلاگ این است که وقتی چیزی آن طور که شما می‌خواهید پیش نرود باز هم می‌تواند به یک موفقیت تبدیل شود.
    Darren Rowse نویسنده وبلاگ معروف Problogger ابتدا یک فوتوبلاگ داشت که هیچ کس به آن اهمیت نمی‌داد ولی نقد هایی که برای دوربین های مختلف در کنار عکس ها می‌نوشت مورد توجه قرار می‌گرفت. درست است که فوتوبلاگ او شکست خورد ولی این باعث شد حالا به یک وبلاگ نویس تمام وقت تبدیل شود و برای خودش از آن چه علاقه دارد بنویسد و پول پارو کند.

    ?- زود تسلیم نشوید:
    "مهم‌ترین نقطه ضعف ما زود تسلیم شدن است، معمول ترین راه موفقیت فقط یک بار دیگر امتحان کردن است."
    خیلی از وبلاگ ها بعد از دو سه ماه خالی می‌مانند و قبل از اینکه به یاد کسی بیایند از یاد ها می‌روند. یک وبلاگ برای اینکه واقعآ به موفقیت برسد به سه سال یا حتی بیشتر زمان نیاز دارد و در این مدت مسلمآ شکست هایی هم تجربه خواهند شد.

    ?- از کاری که می‌کنید لذت ببرید:
    "من حتی یک روز هم در زندگی‌ام کار نکردم، آنها همه اش تفریح بود."
    راجع به چیزی بنویسید که در آن مهارت دارید و به آن عشق می‌ورزید. هرچند این موفقیت را تضمین نمی‌کند ولی وبلاگ نویسی را بسیار لذت بخش تر می‌کند و باعث می‌شود زود از آن دست نکشید.

    ??- خلاق باشید:
    "برای داشتن یک ایده‌ی ناب کلی ایده داشته باش."
    همیشه وقتی را اختصاص دهید تا فکر های خلاقانه بکنید، شهامت داشته باشید که بلند پروازی کنید، فکر کنید حداقل در محیط مجازی قدرت هر کاری که بخواهید بکنید را دارید اما خیال پردازی نکنید و ایده هایتان را از زاویه های مختلف ببینید. گاهی آدم فکر می‌کند ایده‌اش خیلی تک است ولی این فقط یک تصور غلط است. و البته که همه‌ی ایده ها به موفقیت ختم نمی‌شوند پس باید کلی ایده داشته باشید و بهترین ها را گلچین کنید. خلاقیت در کنار واقع گرایی!

    ??- وسواس نداشته باشید:
    "برای اختراع کردن یک قوه‌ی تصور قوی نیاز دارید و مقداری خرت و پرت!"
    خیلی از وبلاگ نویس ها یا کسانی که می‌خواهند سایتی راه بیاندازند فکر می‌کنند باید حتمآ باید با بهترین قالب بهترین دامین و بهترین سیستم روی کار بیایند و این باعث می‌شود هیچ وقت روی کار نیایند!
    اکثر وبلاگ نویس های موفق ابتدا از یک سرویس رایگان وبلاگ نویسی و یک قالب ساده‌ی پیش‌فرض شروع کرده‌اند چون دلیل موفقیت آنها چیز دیگری بوده است، ایده های خوب و سخت کوشی. وقتی با اینها به موفقیت ابتدایی رسیدید قالب و دامین خوب هم کمکتان خواهد کرد.



  • کلمات کلیدی :
  • نوشته شده در  چهارشنبه 87/8/1ساعت  2:54 عصر  توسط زهرا 
      نظرات دیگران()

    <   <<   6   7   8      
    لیست کل یادداشت های این وبلاگ
    دانلود آثار صوتی دکتر علی شریعتی
    دکتر شریعتی
    پروژه بسیار جالب یک دانشجو!!
    اطلاعات نیویورکی ها درباره ایران
    عذرخواهی شیخ حسین انصاریان از مردم
    توصیه علی مطهری به حداد عادل
    فقط خود کار قرمز نیست این جا
    مجید انصاری در گفتگو با جام جم
    گفتگوی میرحسین موسوی باسایت کلمه پیرامون مسایل مهم کشور
    متن کامل سخنرانی امام خمینی (ره) در بهشت زهرا
    مسئولین دیوانه اند یا عاشق؟!
    پیام تسلیت خاتمی و هاشمی بمناسبت شهادت استاد
    اتهام حرمت شکنی و واکنش مهندس موسوی
    اتفاقی بیسابقه در طنز رامبدجوان :
    سخن بیل گیتس
    [همه عناوین(82)][عناوین آرشیوشده]